سلام این داستانی رو که میخوام تعریف کنم واسه پسرداییم اتفاق افتاده وکاملا واقعیه
(اززبون پسرداییم)
این قضیه برمیگرده به چهارپنج سال پیش زمانی که من ۲۰سالم بودومجردبودم
روستای ما ازقدیم به سنگین بودن فضاش معروف بوده وهست طوری که اهالیش بارها جن دیده بودن وبعضیا جن زده شده بودن یاصدای حرف زدناشون ازکناررودخونه میومدولی من میگفتم ایناخرافاته درصورتی که ته دلم میدونستم وجودداره و فقط به خودم دلگرمی میدادم که ترس بهم غلبه نکنه
عید بود منم طبق معمول هرسال عیدازتهران میرفتم شمال وتواون روستا بودم خونه ی مادربزرگم نسبت به بقیه خونه ها فاصله ی بیشتری داشت یعنی بقیه خونه ها نزدیک تر به هم بودن اما خونه ی ما دورتراز خونه های روستابود یه جورایی خارج ازروستا بودو بعد خونه مادربزرگم یه قهوه خونه خیلی کوچیک و دوسه تاخونه ی دیگه هم بود
اما
[ بازدید : 467 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
ادامه مطلب